کد مطلب:210793 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:135

دفعه 05
این بار منصور حضرت جعفر بن محمد الصادق علیه السلام را به بغداد دعوت كرد و قبل از كشتن محمد و ابراهیم پسران عبدالله الحسین در سال 145 بود و به وسیله محمد بن ربیع حاجب او را در قصر خود می خواند و با همان لباس خواب و پای برهنه و سر برهنه امام را نزد خلیفه برد در این موقع امام بیش از 70 سال به نقل محمد بن ربیع داشته و از فرط ضعف و ناتوانی نمی توانست با او برود و سوار اسبش كرد و باز مانند سایر موارد سه دفعه شمشیر كشید و غضب كرد و باز شمشیر را فروبرد و منصرف شد تا به اكرام و انعام و خلعت آن حضرت را بوسید و به منزل مراجعت فرمود.

سید بن طاوس ره در كتاب مهیج الدعوات نقل می كند كه محمد بن ربیع حاجب منصور دوانیقی (آجودان مخصوص یا وزیر دربار) می گوید روزی منصور در قصر خضراء زیر قبه خلافت نشسته بود و آن روز قبه ی حمراء را خواست قبه ی حمرا را روزهای غضب می خواست و آن روزها را یوم الذبح می گفتند یعنی روزهائی كه خون می ریخت.

در آن ایام امام جعفر صادق علیه السلام را از مدینه به مركز خلافت بغداد احضار كرده بود و تمام آن روز را تا شب در قبه ی حمراء نشست چون نیمه شب گذشت پدرم ربیع را احضار كرد گفت تو می دانی در خاطر ما چه مقامی داری اسراری كه من بر احدی فاش نمی كنم به تو گفته و می گویم تو حافظ اسرار من هستی و انجام مقاصد من به دست تو انجام می گیرد ربیع گفت آری این شرافتی است برای من كه به فضل خدا و لطف تو حاصل شده و من هم در اجرای فرامین تو قصور و تقصیری نكرده ام و خود شاهدی كه خیرخواه شما و دولت خواه هستم منصور گفت الساعه برخیز و جعفر بن محمد بن فاطمه را نزد من بیاور چون به او رسیدی در هر حال هست مگذار تغییر دهد با همان حال بیاور نزد من - ربیع گفت برخاستم و آهسته گفتم انا لله و انا الیه راجعون جان من در گرو این كار است اگر او را حاضر كنم با لباس غضبی كه خلیفه صبح تاكنون پوشیده حتما او را خواهد كشت اگر نكنم جان و مال خود و خاندانم در معرض نابودی است.

در هر حال دنیا بر عاقبت غالب شد برخاست آمد به منزل و مرا كه قسی تر و شجاع تر از سایر فرزندانش بودم صدا كرد گفت برو به خانه جعفر بن محمد علیه السلام و از در خانه وارد نشو بلكه از بام وارد شو كه او نتواند تغییر لباس دهد و به هر حالی او را دیدی همراه بیاور و به حضور منصور ببر.



[ صفحه 280]



محمد بن ربیع می گوید رفتم به سوی خانه جعفر بن محمد علیه السلام چون از بام خانه بالا رفتم دیدم او به نماز ایستاده پیراهنی سفید و بلند پوشیده و مندیلی به كمر بسته چون سلام نماز را داد گفتم به زودی امیرالمؤمنین را اجابت كن خواست لباس بپوشد نگذاشتم خواست غسل و تطهیر نماید مانع شدم به همین حال او را با سر و پای برهنه می بردم در این موقع جعفر بن محمد هفتاد سال داشت و در راه ضعف بر او غلبه یافت بر او رقت كردم او را سوار بر استری كردم تا به دربار منصور رسیدیم شنیدم كه خلیفه به پدرم ربیع می گفت محمد دیر كرد و درباره صادق صحبت می كرد چون چشم پدرم به امام صادق افتاد گریان شد زیرا او شیعه بود جعفر بن محمد به او گفت ربیع می دانم مایل به ما هستی بگذار من دو ركعت نماز بگزارم و دعا بخوانم و سپس وارد می شوم پدرم موافقت كرد امام جعفر صادق علیه السلام دو ركعت نماز كوتاه با دعای بلند خواند كه نفهمیدم چه بود فارغ شد ربیع دست او را گرفت رو به منصور آورد نزدیك قصر خضراء لبان امام در حركت بود و چیزی می خواند چون چشم منصور بر او افتاد مقابل او ایستاد گفت ای جعفر دست از حسد و فساد و تعدی بر بنی عباس برنمی داری تا قدرت داری كینه می ورزی و زحمت مرا می خواهی امام فرمود به خدا قسم من چنین نكردم و در این اندیشه هم نبوده ام و كار من نیست در دوران حكومت بنی امیه كه نهایت دشمنی را با ما و شما داشتند و انواع زجر و اذیت را به ما می كردند و با آنكه آنها حقی به خلافت نداشتند من علیه آنها اقدامی نكردم و از من بدی به آنها نرسید - با شما كه پسر عم هستم و از هر كس از تو بیشتر عطایا و نیكی به من رسیده چنین كنم منصور سر به زیر افكند و مدتی فكر كرد و سر بلند كرد گفت بی جا كردی و از زیر متكای خود نامه هائی بیرون آورد و به سوی امام انداخت گفت این نامه ها چیست كه به اهل خراسان نوشته ای و آنها را به بیعت خود و نقض بیعت من خواندی و دعوت كردی امام فرمود والله از من نیست و من چنین نكرده ام و به عقیده من این كار زشت و بی جائی است به علاوه كه من پیری رنجور و در غایت ضعف و بی حالی هستم كه در میدان مرگ پیش می روم و بر خلاف آنچه به خلیفه گفته اند و تصور كرده می باشم.

منصور باز سر به زیر افكند و شمشیرش را برداشت و به قدر یك شبر از غلاف بیرون كشید ناگهان رنگش تغییر كرد و شمشیر را غلاف كرد و گفت جعفر حیا نمی كنی با ریش سفید و پیری كه تو را فراگرفته بین مسلمین اختلاف می اندازی و بین دولت و ملت فتنه برمی انگیزی باز امام فرمود به خدا قسم چنین نیست منصور باز شمشیر را از غلاف كشید به اندزه یك ذرع



[ صفحه 281]



و ناگهان به غلاف برد ربیع گفت با خود شهادتین گفتم و با خود گفتم اگر مرا امر به قتل جعفر كند خود منصور را بكشم اگر چه فامیل من نابود شوند.

در این بار باز منصور به امام عتاب و تشدد كرد و امام عذر خواست و دفاع كرد و ساعتی باز منصور سر به زیر انداخت و این پیرمرد ایستاده بود آنگاه سر بالا كرد گفت گمان می كنم تو راست بگوئی و رو به ربیع كرد گفت جعبه مشك و عطریات مرا بیاور.

ربیع حس كرد كه منصور از غضب فرود آمد و منصرف شده جعبه مشكدان خلیفه را آورد منصور گفت محاسن جعفر را خوشبو گردان و بهترین مركب سواری مرا حاضر كن او را به منزل برسان و ده هزار درهم به او عطا كن و مخیر است كه نزد ما بماند یا به مدینه بازگردد من بسیار خوشوقت و مسرور شدم و او را با احترام به منزل رساندم و از دعائی كه خواند استفسار كردم و آن دعا را به من آموخت و فرمود آن زمینی كه در مدینه دارم و می خواستی بخری به تو بخشیدم عرض كردم آن دعا را به من بیاموزی بهتر از این است فرمود زمین از آن تو است و این دعا هم چنین است.

چون برگشتیم نزد منصور از شدت غضب او سؤال كردم كه تبدیل به فرط محبت او شد خلیفه گفت خلوت كن تا راز خود را با تو بگویم و باید با كسی به میان نگذاری چون دفعه اول خواستم جعفر را بكشم و شمشیر را كشیدم ناگاه دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله با كمال تغییر حال بین من و جعفر حایل شد شمشیر را غلاف كردم دفعه دوم دیدم پیغمبر صلی الله علیه و آله با كمال غضب بر من نگریست و قصد دارد اگر جعفر را بكشم او هم مرا بكشد صرف نظر كردم دفعه سوم باز رسول خدا را با حال غضب دیدم كه نزدیك بود دستش به من برسد ترسیدم و منصرف شدم و ناگزیر او را با احترام به منزل برگردانیدم. امام جعفر صادق به مدینه حركت كرد و باز سعایت كنندگان در كار او سعایت كردند منصور دستور داد والی مدینه آن حضرت را با انگور رازقی مسموم گرداند و از دنیا رحلت فرمود و بر حسب وصیت او را به دو جامه شتویه كفن كردند و عمامه جدش حضرت زین العابدین علیه السلام را بر او بپوشانیدند و دفن نمودند. [1] .


[1] به نقل حور مقصورات از مهج الدعوات ص 160.